سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خر کیف یعنی چه (چهارشنبه 86/12/8 ساعت 4:55 عصر)

خر کیف یعنی سر کلاس کاردانی نشسته باشی، دونفر از جلوی در کلاس رد بشن و بگن :" نه اینجا نیست... اینا بچه های کارشناسی ارشدن "•

خر کیف یعنی کلاستو دو در کنی و همون روز استاد حضورغیاب نکنه!

خر کبف یعنی اینکه یه لپ تاپ می گیری دستت اما 2 قرون سواد نداری بهت بگن آقای مهندس!•

خر کیف یعنی راننده تاکسی باشی و دانشجوی پزشکی رو سوار کنی اونوقت وقتی می خواد پیاده شه بر حسب عادت به محیط دانشگاه بگه: مرسی آقای دکتر!

خر کیف یعنی زنگ موبایلت حسابی جلب توجه کنه!

خر کیف یعنی کسب بالاترین نمره میان ترم فقط از راه تقلب و امدادهای غیبی!

خر کیف یعنی فکر کنی کارتت تموم شده ولی در کمال ناامیدی کانکت شی و ساعتها تو اینترنت بچرخی!

خر کیف یعنی بابات قبض موبایلت رو پرداخت کنه و اصلا نپرسه که چرا اینقدر رقمش نجومی شده!

خر کیف یعنی استادت بگه نگران نباش! نمی افتی!

خر کیف یعنی با دوستات بری تریا، دوست اصفهانیت حساب کنه!

خر کیف یعنی توی یک مجلس بزرگ همه چشمشون دنبال مدل لباست باشه!

خر کیف یعنی دانشجو نباشی ولی از سایت دانشگاه، مفتکی استفاده کنی!

خر کیف یعنی پشت چراغ قرمز از ماشین بغلی یه چیزی پرت شه تو ماشینت (مثل شماره تلفن و یا حتی گوشی طرف!)

خر کیف یعنی تو دانشگاه همراه دوستت داری میری ولی پسر همکلاسیت فقط به تو سلام میکنه!

خر کیف یعنی یه جا با یه نفر همصحبت شی و رمانتیک بگه: "از قیافه تون معلومه که
دانشجویین!"

خر کیف یعنی توی مهمونی باشی و یکی از خانومای باکلاس و کار درست فامیل صدات کنه: خوشگل خانوم!

خر کیف یعنی یک منشی با مدیر عامل شرکت ازدواج کنه!

خر کیف یعنی بین کلاس 12 تا 2 و کلاس 2 تا 4 خودتو به یک آدم اهل رو درواسی بچسبونی و بری باهاش ناهار بخوری!

خر کیف یعنی موقع امتحان عملی استاد بره بیرون از کلاس و در رو هم ببنده!

خر کیف یعنی هیچی نخونده باشی و همه رو از رو دست بغلیت بنویسی بعد نمره ت از اون بیشتر شه!

خر کیف یعنی استاد یک سوال قلمبه بپرسه هیچکش جز تو نتونه جواب بده!

خر کیف یعنی وقتی مهمونای شهرستانیتون می رن بچه شون قشنگترین عروسکشو جا بذاره!

هر هنوز نفهمیده خر کیف یعنی چی بگه تا بازم توضیح بدم.

 





روش های مخ زدن (سه شنبه 86/12/7 ساعت 1:59 عصر)

اولین قدم جهت مخ زدن انتخاب سوژه میباشد.

2-

3-

5-
!!!

-اونایی که تا یه پسر می بینن سریع مثل مگس زلمیزنن تو چشمای طرف! اونایی که دبیرستانی هستند و در مقطع اول و دوم دبیرستان درس می خونند! اونایی که خیلی تابلو رفتار می کنن و سرشون با گوششون بازی میکنه! 4-اونایی که تو خیابون حتی با دیدن ویترین بقالی وایمیسن و پفک و چیپس ها رو دید می زنن! اونایی که خیلی زشت هستند و سال به سال نخ اصلاح و اپی لیدی مصرف نمی کنن! بتون قول میدم که اینگونه دختر ها حتی اگر یه تیکه جواتی هم بشون بندازین سریع پا میدن و میان آویزون شما میشن!

اما از اونجایی که میدونم همه پسرا عادت دارن لقمه گنده تر از دهنشون بر دارند - حتی اگر قیافه اونها یه چیزی تو مایه های دمت گرم باشه – و به دنبال دخترای فشن و با کلاس هستند ,
:

آیا شما تازه به شهر آمده اید ؟

آیا شما جوات هستید؟

آیا شما قیافه ای فاجعه آمیز دارید؟

آیا صورت شما طی عملیات شهادت طلبانه ای در جنگ جهانی دوم مورد اصابت خمپاره قرار گرفته است؟(یه چیزی تو مایه های همون فاجعه آمیز
)

آیا شما لهجه دارید؟

آیا شما به دنبال یک دختر کلاس بالا می گردید؟

آیا شما دنبال دختری با شلوار برمودا هستید؟

و بالاخره آیا شما به دنبال زیدی هستید که زمین تا آسمان از نظر تیپ و مایه و قیافه با توی در به در تفاوت داشته باشد؟

اگر جواب همه سوال های بالا بل یا آره یا
Yes هستند لازم است به شما بگویم که هرگز نگران نباشید .چون ما این نیاز شما را کاملاً برطرف میکنیم!

شما با داشتن تنها چند بلیط اتوبوس می توانید به خواسته خود برسید!بله درست حدس زدید! کافیه چند تا بلیط اتوبوس داشته باشید
!

قبل از اینکه چگونگی مخ زدن رو بتون یاد بدم ابتدا آماری از پا دادن دخترای بالا شهر بگم

1-

2-

3-

4-

5-

6-

7-
: دخترای که پاتوقشون بالای شهر می باشد فقط به ماشین دار ها پا میدن و اگر شما ماشین ندارید یا ماشینتون کمتر از15 میلیون هست نیازی نیست وقتتون رو تلف کنید و به چنین مکان هایی برید و بهتره که به همون پایین شهر بسنده کنید! دخترایی که پاتوقشون خیابون های خیلی با کلاس شهر می باشد حتی با ماشین 15 میلیونی هم نمیشه مخشون رو زد چون این دخترا قبلاً مخشون زده شده (توسط بچه محل هاشون) و جنس بی صاحاب در چنین مکان هایی پیدا نمیشه! دخترایی که خودشون ماشین دارند و بنا براین مخشون زدنی نیست (نکته:90 درصد دختر ها اصولاً به این دلیل پا میدن که یه احمقی بیاد با ماشن ببردشون کافی شاپ و رستوران و بعدشم برسوندشون خونه!پس اگر طرف خودش ماشین داشته باشه دیگه عمراً پا بده مگر در مواردی خاص!) بعضی دختر های پایین شهر حتی به راننده تاکس هم پا میدن پس این نقطه ها بهترین مکان برای تور کردن داف می باشد! بعضی دختر ها شهر هم که ماشالا خودشون پسر تور میکنن! بعضی ها هم که دیگه نیازی به توضیح من نیست!!!! دختر های پایین شهر هم دخترا دو دسته میشن:دسته اول اونایی که که در بالا 5 تا از ویژگی هاشون رو گفتم و این دسته حتی با جدول کنار خیابون هم طرح دوستی میریزند و دسته دوم که به دلیل داشتن چند تا برادر قلچماق اصلاً کسی طرفشون نمیره....

اما نحوه مخ زدن
:

الف: مخ زدن دخترای بالا شهری
:

وسایل مورد نیاز:یک جفت صندل سفید
Darki –شلوار مدل بوسینی ,Buddyو یا هر شلواری که بشه دمپاش رو بالا زد-یک تی خط دار حلقه ای (ترجیحاً آبی کمرنگ یا مشکی)- ترجیحاً موی بلند – ریش عجیب و غریب- چشمای هیز و کشیده –ماشین بالای 15 میلیون و همچنین مقداری زبان به اندازه کافی!

روش مخ زدن: دیگه مخ زدن با گفتن واژه هایی مثل:خانوم ببخشید ساعت چنده؟ - میشه وقتتون رو بگیرم؟ - تو بخورم و ... کاربردی نداره باید و باید به جاش کار های زیر رو انجام بدید

1-
: به بالای شهر رفته و جولوی یکی از مراکز تجاری مقادیری با ماشین خود به متر کردن خیابون ها می پردازید.2-سوژه مورد نظر را شناسایی میکنید 3- با ماشین خود جولوی پای سوژه توقف نموده و از ماشین پیاده میشوید(ضبط ماشین روشن باشد). 4- وقتی از ماشین پیاده شدید در ماشین رو باز گذاشته و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به سوژه بیندازید وارد مرکز تجاری میشوید .5-سپس از مرکز تجاری خارج میشوید و به سمت ماشین خود می آیید .(بتون قول میدم سوژه همچنان کنار ماشین شما ایستاده است)6-سوار ماشین می شوید و اصلا به سوژه توجه نمیکنید.7- با ماشین چند متر به جلو میروید اما دنده عقب می کنید و به سمت سوژه می آیید و به او می گویید:سلام.بیا بالا .شرمنده که منتظرت گذاشتم .آخه کار داشتم.حالا بشین بریم!

تبریک میگم شما مخ یه دختر بالا شهری رو زدید





داستان ادبی 1 (چهارشنبه 86/11/24 ساعت 7:8 عصر)

از دفتر عشق: باب تفرعن و خودپرستی

در سلول را باز کردند و برگه آزادی‌اش را به او تحویل دادند. مهم نبود چند سال از محکومیتش را گذرانده است و شاید آزادی به قید ضمانت و یا عفو مقامات نیز در خور اهمیت نبود. تنها واژه آزادی اهمیت داشت و اینکه او را از آنچه به آن عادت داشت و زندگی جدیدش را شکل داده بود جدا می‌کردند؛ باورش نمی‌شد که می‌تواند برای نقاشیهای روی دیوار زندان و فضله‌های خشک شده گنجشک روی لبه پنجره سلولش دلتنگ بشود اما به هر تقدیر، او می‌بایست از تمام تنهایی‌ها دست می‌کشید و دوباره تن به حضور اجباری در بین همنوعانش می‌بخشید. آنهایی که حتی چهره‌اش را به یاد نداشتند. از در اصلی حیاط زندان بیرون آمد و نتوانست باور کند که همسرش در انتظار اوست؛ حتی به خاطر نمی‌آورد که این زن همسرش بود یا نامزد و یا دوست‌دخترش. تنها کاری که توانست بکند این بود که خود را بی‌اختیار در آغوش او بیاندازد و مدتی به دنبال محل لبهایش برای تقدیم کردن بوسه‌هایی آتشین باشد. کم کم؛ اجزای صورت زن را به یاد آورد و تفاوت بینی و گوشها و پیشانی او را دریافت. او لبهایش را به گوش زن رساند و زمزمه کرد:

«آیا عاشق هم بودیم؟»

و زن دستهایش را بیشتر در کمر مرد می‌فشرد و سکوت می‌کرد. دوباره درآمد که:

«پس چرا به ملاقات من نمی‌آمدی؟»

 

***

 

زن در خانه را گشود و به مرد راه داد؛ او مغموم و خونسرد داخل خانه شد و از پادری تا روتختی و پنجره‌ها و پرده‌ها را برانداز نمود. چیزی به خاطر نمی‌آورد. در اتاق‌خواب کنار میز توالت ایستاد و از آینه به تخت نگاه کرد. صدای زن را از آشپزخانه شنید:

«قهوه درست می‌کنم. شاید خستگی ما را به در ببرد!»

مرد برگشت و روی تخت لم داد. خوشخواب نرمی بود و باسن مرد را به طور کامل در خویش فرو برد. گفت:

«آیا در این مکان سکس داشتیم؟»

زن در چارچوب در ایستاد و مدتی به همسرش (یا شاید فاسقش) خیره شد. مرد نفسی عمیق کشید و گفت:

«در زندان که بودم، تو را تصور می‌کردم و هیچ‌گاه اجازه ندادم چین و چروکی چهره زیبای تو را مخدوش کند. من به دنبال تو می‌گشتم و هیچ قدرتی توان محصور کردن تخیلاتم را نداشت. روزهای اول تنها زمزمه و تکرار بود و در روزهای پایانی تنها به یک باور تبدیل شد. من تو را ساختم و پرورش دادم و ندانستم که تمام کبر و خودبینی من باعث ایجاد تو و نکبت زندگی تو می‌گردد. مرا ببخش. اکنون که مرا در کنار خویش می‌بینی، به جز یاس و فلاکت چه ارمغانی دارم؟ به راستی چه چیز توانستم از آن زندگی طولانی در چهاردیواری که به اجبار و تحمیلی آن را زندان خطاب می‌کردند برایت بیاورم؟»

زن کنار او نشست و با مهربانی دستهایش را بر گونه مرد کشید.

«بیا عشق‌بازی کنیم»

«فراموش کرده‌ام. در زندان تنها مرا به خواب و خوراک عادت دادند و تنها به امتداد جسم من در دور زمان اعتنا کردند. اکنون، می‌توانم بخورم و بیاشامم و در سوراخی تنگ بشاشم. عشق‌بازی مال آن دنیا نبود. اکنون با آن غریبه‌ام. چیزی را از من بخواه که در سالهای انزوا ممارست کرده‌ام. زندگی آدمی‌زاد را تمرین کرده‌ام.»

 

***

 

«مرا ببخش. نمی‌توانم تو را در رنج ببینم. تماشای دیدن اشکهای تو در توانم نیست. به من تنها قوه خلق و ادراک آنچه را داده‌اند که ماهیت و غرایزم را تغذیه می‌کند؛ در این میانه سراغی از خوشبختی نگیر زیرا که آن را به دوره‌گردی به نام تقدیر فروختم. تو را دوست دارم هرچند نمی‌‌دانم چه نسبتی با من داشتی؟ مادرم بودی یا همسرم؟ یک دوست بودی یا...؟ هرچه هستی و بودی، من تو را خلق کردم و اکنون نمی خواهم تو را در رنج ببینم.»

اینها را گفت و خنجر خون‌آلود را کنار جسد زن که هنوز خون گلوی بریده‌اش تازه بود انداخت. بعد از این، او را به سلولی بردند که گنجشکها در لبه پنجره آن فضله می‌کردند. آنها در سلول را بستند و او را تنها گذاشتند. او با خود بود، با یک آشنا. دیگر احساس غریبه بودن نداشت. چشمهایش را بست و شروع کرد به تصور کردن.

 

***

 

گنجشک آن‌قدر پرواز کرد تا آوازی دل‌انگیز هوش و حواسش را ربود، از آخرین فضله‌ای که بر لبه پنجره زندان کرده بود ساعتها می‌گذشت. این آواز یک قناری بود. او عاشق قناری شد، بر یک شاخه نشست و تنها به آواز گوش داد اما خود را لایق هم‌کاسه بودن در عالم عاشقانه او نمی‌یافت. سخت بود، اما بر دل خویش پا گذاشت و راه آمده را برگشت و تا آخر عمر در گوشه و کنار زندان فضله کرد. کلاغ خبر مرگ قناری را برای گنجشک آورد؛ او در نهایت معصومیت به دست یک عقاب وحشی شکار شده بود.

 





<      1   2