سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان ادبی 1 (چهارشنبه 86/11/24 ساعت 7:8 عصر)

از دفتر عشق: باب تفرعن و خودپرستی

در سلول را باز کردند و برگه آزادی‌اش را به او تحویل دادند. مهم نبود چند سال از محکومیتش را گذرانده است و شاید آزادی به قید ضمانت و یا عفو مقامات نیز در خور اهمیت نبود. تنها واژه آزادی اهمیت داشت و اینکه او را از آنچه به آن عادت داشت و زندگی جدیدش را شکل داده بود جدا می‌کردند؛ باورش نمی‌شد که می‌تواند برای نقاشیهای روی دیوار زندان و فضله‌های خشک شده گنجشک روی لبه پنجره سلولش دلتنگ بشود اما به هر تقدیر، او می‌بایست از تمام تنهایی‌ها دست می‌کشید و دوباره تن به حضور اجباری در بین همنوعانش می‌بخشید. آنهایی که حتی چهره‌اش را به یاد نداشتند. از در اصلی حیاط زندان بیرون آمد و نتوانست باور کند که همسرش در انتظار اوست؛ حتی به خاطر نمی‌آورد که این زن همسرش بود یا نامزد و یا دوست‌دخترش. تنها کاری که توانست بکند این بود که خود را بی‌اختیار در آغوش او بیاندازد و مدتی به دنبال محل لبهایش برای تقدیم کردن بوسه‌هایی آتشین باشد. کم کم؛ اجزای صورت زن را به یاد آورد و تفاوت بینی و گوشها و پیشانی او را دریافت. او لبهایش را به گوش زن رساند و زمزمه کرد:

«آیا عاشق هم بودیم؟»

و زن دستهایش را بیشتر در کمر مرد می‌فشرد و سکوت می‌کرد. دوباره درآمد که:

«پس چرا به ملاقات من نمی‌آمدی؟»

 

***

 

زن در خانه را گشود و به مرد راه داد؛ او مغموم و خونسرد داخل خانه شد و از پادری تا روتختی و پنجره‌ها و پرده‌ها را برانداز نمود. چیزی به خاطر نمی‌آورد. در اتاق‌خواب کنار میز توالت ایستاد و از آینه به تخت نگاه کرد. صدای زن را از آشپزخانه شنید:

«قهوه درست می‌کنم. شاید خستگی ما را به در ببرد!»

مرد برگشت و روی تخت لم داد. خوشخواب نرمی بود و باسن مرد را به طور کامل در خویش فرو برد. گفت:

«آیا در این مکان سکس داشتیم؟»

زن در چارچوب در ایستاد و مدتی به همسرش (یا شاید فاسقش) خیره شد. مرد نفسی عمیق کشید و گفت:

«در زندان که بودم، تو را تصور می‌کردم و هیچ‌گاه اجازه ندادم چین و چروکی چهره زیبای تو را مخدوش کند. من به دنبال تو می‌گشتم و هیچ قدرتی توان محصور کردن تخیلاتم را نداشت. روزهای اول تنها زمزمه و تکرار بود و در روزهای پایانی تنها به یک باور تبدیل شد. من تو را ساختم و پرورش دادم و ندانستم که تمام کبر و خودبینی من باعث ایجاد تو و نکبت زندگی تو می‌گردد. مرا ببخش. اکنون که مرا در کنار خویش می‌بینی، به جز یاس و فلاکت چه ارمغانی دارم؟ به راستی چه چیز توانستم از آن زندگی طولانی در چهاردیواری که به اجبار و تحمیلی آن را زندان خطاب می‌کردند برایت بیاورم؟»

زن کنار او نشست و با مهربانی دستهایش را بر گونه مرد کشید.

«بیا عشق‌بازی کنیم»

«فراموش کرده‌ام. در زندان تنها مرا به خواب و خوراک عادت دادند و تنها به امتداد جسم من در دور زمان اعتنا کردند. اکنون، می‌توانم بخورم و بیاشامم و در سوراخی تنگ بشاشم. عشق‌بازی مال آن دنیا نبود. اکنون با آن غریبه‌ام. چیزی را از من بخواه که در سالهای انزوا ممارست کرده‌ام. زندگی آدمی‌زاد را تمرین کرده‌ام.»

 

***

 

«مرا ببخش. نمی‌توانم تو را در رنج ببینم. تماشای دیدن اشکهای تو در توانم نیست. به من تنها قوه خلق و ادراک آنچه را داده‌اند که ماهیت و غرایزم را تغذیه می‌کند؛ در این میانه سراغی از خوشبختی نگیر زیرا که آن را به دوره‌گردی به نام تقدیر فروختم. تو را دوست دارم هرچند نمی‌‌دانم چه نسبتی با من داشتی؟ مادرم بودی یا همسرم؟ یک دوست بودی یا...؟ هرچه هستی و بودی، من تو را خلق کردم و اکنون نمی خواهم تو را در رنج ببینم.»

اینها را گفت و خنجر خون‌آلود را کنار جسد زن که هنوز خون گلوی بریده‌اش تازه بود انداخت. بعد از این، او را به سلولی بردند که گنجشکها در لبه پنجره آن فضله می‌کردند. آنها در سلول را بستند و او را تنها گذاشتند. او با خود بود، با یک آشنا. دیگر احساس غریبه بودن نداشت. چشمهایش را بست و شروع کرد به تصور کردن.

 

***

 

گنجشک آن‌قدر پرواز کرد تا آوازی دل‌انگیز هوش و حواسش را ربود، از آخرین فضله‌ای که بر لبه پنجره زندان کرده بود ساعتها می‌گذشت. این آواز یک قناری بود. او عاشق قناری شد، بر یک شاخه نشست و تنها به آواز گوش داد اما خود را لایق هم‌کاسه بودن در عالم عاشقانه او نمی‌یافت. سخت بود، اما بر دل خویش پا گذاشت و راه آمده را برگشت و تا آخر عمر در گوشه و کنار زندان فضله کرد. کلاغ خبر مرگ قناری را برای گنجشک آورد؛ او در نهایت معصومیت به دست یک عقاب وحشی شکار شده بود.